خونه ی قشنگی داشتیم ، با یه حیاط بزرگ و آجر فرش که یه حوض گردی وسطش بود ،
برااینکه حوض تنها نباشه ، مادرم چند تا گلدون سفالی رو پیش اش گذاشته بود
. پای دیوار آجریش باغچه ای پر از گل های مخملی و کنج حیاط چند خمره
فیروزه ای که پر بودن از خاطره . و ایوان بلندی که با دو بازوی سنگیش سقف
خونه رو تو هوا گرفته بود تا آفتاب تو چشم اتاق ها نخوره . وقتی ما بچه ها
توش می دویدیم ، آجراش پاهامونو قلقلک می داد . چهار اتاق بزرگ داشتیم که
پنجره شون رو به حیاط باز می شد و از تو درهای چوبی اونا رو با هم خودی
کرده بود .
اتاق سمت راستی که از همه بزرگتر
بود ، پذیرایی مون بود و فقط وقتی که مهمون میومد ، درشو باز می کردن .
توش که می رفتیم هواش بوی کفشای عید رو می داد . قسمت بالاش یه پیش بخاری
داشت که دور تا دورشو نقش گل و میوه گچبری کرده بودن و دو تا پرنده سال ها
بود که لای نقش هاش حبس بودن …. مادرم با تعجب از توی آینه نگاهی به من کرد
: مهمون ؟ اونم این اول صبحی ؟! قلم رو توی سرمه دانش فرو کرد و از جلوی
آینه بلند شد و کنار پنجره اومد . دید که افسر میانسالیه با دو سرباز مسلح
که دم در با پدرم مشاجره شونه . مادر با دستپاچگی چادر سفید گلدارشو سرش
کرد و دمپائی هاشو پوشید و به ایوان رفت و از اون بالا رو به پدرم گفت : «
چیزی شده آقا ؟ » پدرم سرشو برگردوند وبا صدای گرفته ای گفت : « چیز مهمی
نیس خانم ، شما برید تو . »
مادرم خواست تا به اتاق برگرده که ستون ایوان پر چادرشو سفت گرفت . وایساد .
خاله طاهره هم چیدن صبونه رو ول کرد و به ایوان اومد و کنار مادرم ایستاد .
« چی شده خانم ؟ » آرنج مادرم از زیر چادر لگدی به پهلوی طاهره زد : «
ساکت باش ببینم موضوع چیه ؟ » گوش هام کوچکتر از اون بودن که بشنوم اون
ژاندارم ها با پدرم چی کار دارن . اما دیدم که ژاندارم ها از حیاط بیرون
رقتن و دم در وایسادن . پدرم که اومد تو ….
نويسنده / مترجم : هژبر میر تیموری
زبان کتاب : فارسی
حجم کتاب : 1.1 مگابایت
نوع فايل : PDF
تعداد صفحه : 117
:: برچسبها:
دانلود ,
کتاب ,
رمان ,
آلبوم ,
:: بازدید از این مطلب : 71
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0